اشتراک نظری داعشی ها و ناسیونالیست ها در دیدگاه مصطفی ملکیان / تفاوتِ میهن‌دوستی و ناسیونالیسم در آرای ملکیان / چرا نه ناسیونالیسم؟



 گروه اندیشه: در متن زیر محمد صادقی دو مفهوم میهن دوستی و ناسیونالیسم و تفاوت آن دو را از نگاه مصطفی ملکیان به بررسی می نشیند. این مقاله که در صفحه اندیشه روزنامه اعتماد منتشر شده، میهن‌دوستی یک احساس و عاطفه طبیعی و جهانشمول است که در همه انسان‌ها وجود دارد؛ مانند علاقه به مادر، بدون اینکه داوری ارزشی درباره آن صورت گیرد. ناسیونالیسم اما فراتر از یک احساس است و به باور تبدیل می‌شود. ناسیونالیست‌ها از این عاطفه طبیعی، گزاره‌های برتری‌جویانه درباره ملت، زبان، فرهنگ و تاریخ خود استخراج می‌کنند مانند آن که “فرهنگ ما بهترین فرهنگ است”. از نظر نویسنده ملکیان ناسیونالیسم را از سه منظر نگاه فلسفی، نگاه اخلاقی، و نگاه مصلحت اندیشانه مورد انتقاد قرار می‌دهد:

در نگاه فلسفی او می‌پرسد «ایران» به عنوان یک واحد جغرافیایی، نژادی، زبانی یا فرهنگی دقیقاً چیست؟ او استدلال می‌کند که هویت‌های خالص و ناب وجود ندارند و هیچ دلیل منطقی برای برتری یک هویت بر دیگری نیست. از منظر نگاه اخلاقی، او ناسیونالیسم را نوعی خودشیفتگی گروهی می‌داند که بر خودشیفتگی فردی ترجیح داده می‌شود، در حالی که هر دو غیرمنصفانه و ناعادلانه هستند. او معتقد است که ناسیونالیسم با مفاهیم پایه‌ای اخلاق مانند عدالت، صداقت و احسان در تضاد است و انسان را به جای انسانیت، بر اساس هویت ملی‌اش قضاوت می‌کند. و در نگاه مصلحت اندیشانه با توجه به دنیای شکننده و پر از تنش امروز، ناسیونالیسم می‌تواند موجب درگیری و نزاع شود. از دیدگاه او، مبنای فکری یک ناسیونالیست با مبنای فکری یک داعشی تفاوتی ندارد، زیرا هر دو به نوعی مرز میان انسان‌ها می‌کشند و دیگران را «غیرخودی» می‌دانند. صادقی علاوه بر تبیین نگرش ملکیان در پایان مقاله به تبیین دیدگاه گاندی در این باره می پردازد. این مقاله در زیر از نظرتان می گذرد:

****

میهن‌دوستی چه معنایی دارد؟ معنای ناسیونالیسم چیست؟ و چه تفاوت‌هایی میان این دو مفهوم وجود دارد؟ مصطفی ملکیان، روشنفکری است که بارها درباره این مفاهیم و تفاوت‌هایی که با هم دارند، سخن گفته است، به ویژه در یک میزگرد (۱۳۹۴) و یک سخنرانی (۱۳۹۵) که سخن‌های مستدل و معنوی او در هر دو رویداد، بسیار جای اندیشیدن دارند. در این مجال، نقل ازی از سخنانِ او در میزگردی که اشاره شد، تنظیم کرده‌ام. ملکیان ابتدا این دو مفهوم را توضیح می‌دهد، سپس تفاوت آن ها را مشخص می‌کند و همچنین، از سه منظر (فلسفی، اخلاقی و مصلحت‌اندیشانه) ناسیونالیسم را غیرقابل‌ دفاع می‌داند. 

ایضاح و تفکیک مفاهیم

یک پدیده در همه انسان‌ها و در طولِ تاریخ و در هر جامعه‌ای و در هر فرهنگ و تمدنی و در هر برهه تاریخی وجود داشته (که یک پدیده روانشناختی است که به روانشناسی و به ویژه به شاخه روانشناسی اجتماعی مربوط می‌شود) و آن این است که هر کسی وطنِ خودش را دوست دارد. یک نوع وطن‌دوستی در هر انسانی هست و این اختصاص به هیچ جامعه، فرهنگ، تمدن، برهه تاریخی و زمان و مکانِ خاصی ندارد. این وطن‌دوستی امری شایع است. اینکه آیا این وطن‌دوستی پدیده‌ای است مربوط به آنتروپولوژی طبیعی یا آنتروپولوژی فرهنگی، داستان دیگری است.

یعنی آیا ما انسان‌ها چنان ساخته شده‌ایم که وطنِ خودمان را دوست داریم و بنا به طبیعت و به حکم ساختار و کارکرد جسمانی، ذهنی و روانی‌مان به این صورت ساخته شده‌ایم یا چنین نیست و این هم از القائات و تلقیناتِ فرهنگ است که در جامعه‌ای بزرگ شده‌ایم و فرهنگِ جامعه به ما وطن‌دوستی را القا کرده است. در هر دو صورت، به هر حال ما وطن‌دوست هستیم، همچنان‌که هر چه باشد ما مادرمان و پدرمان را دوست داریم. این وطن‌دوستی اختصاص به هیچ ملتی، هیچ وطنی و هیچ تاریخی ندارد و به هیچ جغرافیایی محدود و منحصر نمی‌شود. تا اینجا، نه داشتن این و نه نداشتن این، اینکه خوب است ما این را داریم یا بد است که این را داریم، محل داوری نیست.

این واقعیتی است که خوب یا بد در ما هست. هیچ‌کس هم از این شمول خارج نیست و من هم که صددرصد با ناسیونالیسم مخالف هستم، این وطن‌دوستی را دارم. البته نه به آن مباهات می‌کنم و نه از آن خجالت می‌کشم، چون این یک چیزِ طبیعی است و ما به غرایزِ خودمان نه می‌توانیم مباهات کنیم، نه از آن خجالت بکشیم. اینکه من به مادرِ خودم علاقه دارم، نه مایه مباهاتِ من و نه مایه ننگِ من است، اینکه من به جنسِ مخالفِ خودم گرایش دارم، نه مایه فخرِ من است و نه مایه خجالتِ من، زیرا این‌گونه امور از شمول ارزش‌داوری و به ویژه از شمول ارزش‌داوری‌های اخلاقی بیرون هستند.

این وطن‌دوستی در همه ما هست و این محل بحث من نیست، اما ناسیونالیسم یعنی، تبدیل وطن‌دوستی که یک احساس و عاطفه است، به یک یا دو یا سه یا چندین باور. مثال بزنم؛ من به جای مامِ وطن یا مامِ میهن، مادرم را، مامِ طبیعی خودم را مثال می‌زنم. اگر من مادرم را دوست دارم‌ و چه بسا بیش از هر کس دیگری مادرم را دوست داشته باشم، این یک احساس، یک عاطفه و یک هیجان است که در من هست. تا اینجا هیچ عیب و ایرادی در کار نیست، اما اگر از اینکه من این احساس، این عاطفه و این هیجان را نسبت به مادرم دارم، از این، یکی دو سه تا گزاره استنتاج کنم و برای نمونه بگویم؛ مادرم زیباترین زنِ جهان است یا مادرم شجاع‌ترین زنِ جهان است یا مادرم بهترین همسری است که پدید آمده است یا مادرم نسبت به هر مادرِ دیگری نسبت به فرزندِ خودش مهربان‌تر است، اینها یک سلسله باور است و هرگز به لحاظِ منطقی و معرفت‌شناختی، گذر از یک حس یا عاطفه یا هیجان، به یک، دو، سه یا… فقره باور مجاز نیست.

من حق دارم که بدونِ یک ذره توضیح بگویم مادرم را دوست دارم و مادرم را از هر موجودِ دیگری روی کره زمین بیشتر دوست دارم و هیچ ایرادی هم از من نمی‌توان گرفت. اما اگر گفتم، می‌دانید چرا مادرم را دوست دارم؟ چون مادرم زیباترین زنی است که می‌شناسم، شجاع‌ترین زنی است که می‌شناسم، ارجمندترین زنی است که می‌شناسم، بهترین مادری است که می‌شناسم و… در اینجا من از مادردوستی به مادرپرستی گذر کرده‌ام.

حالا اگر کسی این کار را که من درباره مادرِ زیستی خودم کردم، درباره مادرِ وطن یا مامِ میهن خود بکند، یعنی اگر بگوید من ایران را بیشتر از هر کشوری دوست دارم، هیچ مشکلی وجود ندارد، اما اگر بلافاصله بعد از این بخواهد بگوید که وطنِ من بهترین وطن است، زبانِ این وطن بهترین زبان است، فرهنگِ این وطن بهترین فرهنگ است، سابقه تاریخی این وطن نسبت به سوابق سایر اوطان و کشورها درخشان‌تر است، این وطن دانشمندانِ بزرگ‌تری عرضه کرده است، این وطن به فلسفه یا موسیقی یا معماری یا شعر و شاعری و ادبیات بیشتر خدمت کرده و هر چیز دیگری که بگوید، بدون هیچ استحقاقِ منطقی و معرفت‌شناختی از یک احساس و یک عاطفه به چندین فقره گزاره گذر کرده‌ است.

فرق وطن‌دوستی با ناسیونالیسم در این است. وطن‌دوستی یک احساس و عاطفه است، طبیعی هم هست، در همه ما هم هست و آثار و خواص مثبت و منفی خودش را هم دارد، اما اگر از این شما بخواهید حتی یک فقره درباره وطن خودتان ادعا بکنید، آن دیگر وطن‌پرستی، ملیت‌پرستی یا هر تعبیر دیگری که می‌خواهید بکنید است. من وقتی مفهوم را ایضاح کردم، دیگر با الفاظ کاری ندارم. به آن ناسیونالیسم یا شووینیسم یا هر چیز دیگری که می‌خواهید بگویید، من کاری ندارم، من مفهوم را گفتم. اگر ناسیونالیسم به این معنا باشد، یعنی گذر از یک احساس و عاطفه کاملا طبیعی به یک یا چند فقره باور درباره میهن یا وطن، آن باورها هر چه باشند، شما را به یک ناسیونالیست تبدیل می‌کنند. ناسیونالیسم به این معنا، هم به لحاظ فلسفی، هم به لحاظ اخلاقی و هم به لحاظ مصلحت‌اندیشانه دارای عیب است. 

نگاه فلسفی

اول به لحاظ فلسفی، مثال را از این به بعد با ایران دنبالم می‌کنم چون ما ایرانی هستیم و وقتی از وطن‌پرستی یا میهن‌پرستی حرف می‌زنیم، مقصودمان ایران است. در بحث فلسفی ابتدا می‌پرسیم، ایران اصلا چه موجودی است؟ اول موجودیتی به نام ایران را باید اثبات کرد که ما هویتی یا ابژه‌ای داریم که نام آن ایران است. شما اول باید اثبات کنید چیزی هست تا بعد بگوییم این متعلقِ عشق من یا متعلقِ نفرت من است یا به آن امید بستم یا از آن امید بریدم یا هر چیز دیگری. ایران چگونه موجودی است؟ من حدس می‌زنم که پاسخ‌ها چیست.

آیا ایران یک واحدِ جغرافیایی است؟ یعنی از یک جای شرقِ جهان تا یک جای غربِ جهان و از یک جای شمالِ جهان تا یک جای جنوبِ جهان را مشخص کرده‌ایم و به این شکلِ نامنظمِ هندسی ایران می‌گوییم؟ باید ببینیم وقتی می‌گوییم ایران، مقصودمان کجاست؟ حالا بحثِ بعدی را هنوز نگفتم، ممکن است کسی بگوید نه، یک واحدِ جغرافیایی نیست یک واحدِ نژادی است، یعنی مقصود، نژادِ آریایی است نه واحدِ جغرافیایی. ایران برای ما یک هویتِ خونی و نژادی دارد. پس مشخص کنیم آیا این وجود دارد یا نه؟ ممکن است کسی بگوید نه، این هم نیست بلکه ایران یک واحدِ زبانی است.

ما به مردمی که زبانی خاص در طول تاریخ داشتند، هرچه پراکندگی جمعیتی آنها نیز به لحاظِ جغرافیایی متفاوت باشد و از هر خون و نژادی هم که باشند، ایرانی می‌گوییم. ایرانی هستند چون زبانِ فارسی دارند. پس مشخص کنید آن زبان، چه زبانی است؟ آیا اصلا زبانِ ناب در جهان وجود دارد؟ زبانِ ناب یک مفهومِ بلامصداق است، هیچ زبانی ناب نیست. هر زبانی از آمیزشِ بسی زبان‌ها پدید آمده است. آن زبان‌ها هم که از آمیزشِ آنها زبانی پدید آمده، هر کدام از آمیزشِ زبان‌هایی پدید آمده‌اند. نژادِ خالص هم وجود ندارد، ما نژادِ آریایی خالص هم نداریم.

مفهومِ زبانِ ناب یا نژادِ ناب اصلا وجود ندارد. زبانِ ناب مانند آبِ خالص و ناب است. شما آبِ ناب را می‌توانید در آزمایشگاه‌ها از ترکیبِ دو نوع عنصر درست بکنید ولی این آبی نیست که در جهان وجود دارد. در خیالِ خود می‌توانید زبانی درست کنید و به آن بگویید زبانِ فارسی، ولی در عالمِ واقع چنین زبانی وجود ندارد. جالب این است که دوستانِ ناسیونالیست، فکر می‌کنند که زبانِ فارسی از روزی که عرب‌ها به ایران حمله کردند، ناب بودنِ خود را از دست داد.

یعنی گویا از پایانِ سلطنتِ یزدگردِ سوم، هر چه به عقب برگردیم ما با زبانِ ناب فارسی سر و کار داریم. اگر الفبای زبان‌شناسی را بدانیم این فقط خنده‌دار است. نه زبانِ آلمانی ناب، نه زبانِ انگلیسی ناب و نه هیچ زبانِ نابی وجود ندارد. نباید فکر کنیم اگر زبانِ ایرانی امروز را از واژه‌های عربی یا اروپایی زدودید به زبانِ ناب می‌رسید. نه، در آن صورت تازه می‌رسید به زبانی که در آن واژه‌های مغولی، چینی، ترکی و… هست. کجاست آن زبانِ ناب؟ ممکن است کسی بگوید نه، مقصود ما هویتِ جغرافیایی، نژادی و زبانی نیست، مقصود ما هویتِ سیاسی است.

یعنی آنچه در نقشه کنونی، ایران نامیده می‌شود را درنظر می‌گیریم و به ساکنانِ آن ایرانی می‌گوییم. حالا من می‌گویم چرا اگر هویتِ سیاسی را درنظر دارید به آنچه در زمانِ شاه عباسِ صفوی شکل گرفته بود، ایران نگوییم؟ اینکه ایرانِ پایانِ دورانِ صفویه‌ یا پایانِ دورانِ قاجار را ایران بدانید چه ترجیحِ بلامُرجحی است؟ آیا زمانی که قفقاز یا بخشی از افغانستان هم جزو ما بود را درنظر نگیریم؟ مرزهای سیاسی را در چه زمانی درنظر دارید؟ هر کجا را هم درنظر بگیرید، ترجیحِ بلامرجح است، زیرا من می‌گویم چرا انگشت روی صد یا سیصد سال قبل از آن یا بعد از آن نگذاشتید؟

ممکن است کسی بگوید ما وقتی می‌گوییم ایران، به زبان کاری نداریم بلکه به آن چیزی که از طریقِ زبان بیان می‌شد، یعنی به فرهنگ کار داریم. در اینجا من می‌گویم، مولفه‌های فرهنگی ما ایرانیان را بگویید تا ببینیم چه مولفه‌هایی فقط در ما ایرانیان هست و علاوه بر این، در غیرایرانیان نیست؟ یعنی نشان دهید که یک مولفه‌هایی فقط در ما ایرانیان هست و بعد هم این مولفه‌های فرهنگی را به تعبیر شما سایر ملیت‌های دیگر ندارند. حالا بعد از اینکه مشخص کردید این یک واحدِ نژادی یا جغرافیایی یا زبانی یا سیاسی یا فرهنگی است، تازه مشکل دیگری رخ می‌دهد.

یعنی فرض می‌کنیم (هر چند شدنی نیست) به یکی از این معانی، ایران وجود دارد، چرا ما باید به این ایران بچسبیم؟ «سعدیا حب وطن گرچه حدیثی ست شریف/ نتوان مُرد به سختی که من اینجا زادم» همین‌طور که پدر و مادرم در دستِ خودم نبوده‌اند، وطنِ من هم هنگامِ زادن در دستِ خودم نبوده است. حالا چون هنگامِ زادن، بدونِ اختیار، در اینجا زاده شده‌ام محکوم هستم که بندِ ناف خودم را به همین‌جا بچسبانم؟ به چه دلیلی؟ چسبیدن به یک فرهنگ، یک زبان یا یک نژاد ترجیحی لازم دارد. پس، اول باید هویت فلسفی چیزی که به آن ایران می‌گوییم، مشخص شود. دوم اینکه، باید نشان داده شود که آن موجود که دارای آن هویتِ فلسفی است، بر سایرِ موجودات برتری دارد و آن برتری، مجوز ماست که به آن بچسبیم و نسبت به آن باورهایی داشته باشیم، به گذشته آن ببالیم، به مفاخر آن افتخار کنیم و… 

نگاه اخلاقی

اما نکته اخلاقی، من فرض می‌کنم از آنها گذشتیم و وارد مساله اخلاقی می‌شویم. چرا خودشیفتگی اخلاقی نکوهیده می‌شود؟ و خودشیفتگی گروهی نکوهیده نمی‌شود بلکه ستایش هم می‌شود؟ چرا اگر معلوم شد که من فقط از دریچه منافعِ خودم به هر چیز نگاه می‌کنم و فقط به جلبِ نفع و دفعِ ضرر به خودم نگاه می‌کنم و همیشه خودگزین هستم و همیشه خودم را بر دیگران ترجیح می‌دهم، یک خودشیفته شناخته می‌شوم و نکوهش و سرزنش می‌شوم ولی وقتی این خودگزینی فردی به خودگزینی گروهی تبدیل شد، نکوهش نمی‌شود؟

یعنی وقتی من خودم را بر شما ترجیح نمی‌دهم اما می‌گویم ما ایرانی‌ها بر شما یونانی‌ها یا آلمانی‌ها یا مکزیکی‌ها ترجیح باید داشته باشیم، ستایش هم می‌شود؟ چه ترجیحی در خودگزینی گروهی بر خودگزینی فردی وجود دارد؟ حالا من فرض می‌کنم خودگزینی گروهی بلااشکال باشد، چرا این گروه را گروه ملی انتخاب کردید؟ ما می‌خواهیم خودگزین باشیم اما خودگزینی ما دینی باشد یا خونی باشد یا خودگزینی براساس رنگ پوست، شغل، صنف و… باشد. چرا گروه‌بندی ملی؟ اینها به لحاظِ اخلاقی درست نیست.

حالا به لحاظِ اخلاقی از جنبه دیگری هم اگر قرار باشد من رفتارِ گروه خودم را درنظر بگیرم، خیلی اوقات از موازینِ تواضع، صداقت و احسان (که من باور دارم مفاهیم پایه‌ای در اخلاق است) باید عدول کنم. انسان وقتی علقه گروهی پیدا کرد دیگر نمی‌تواند افراد گروه خود و غیر از گروه خودش را با یک چشم نگاه کند و نمی‌تواند انصاف را رعایت کند. من هیچ‌وقت نمی‌توانم خودی و غیرخودی را با یک چشم نگاه کنم. وقتی شما ملیت مرا خودی‌های ما کردید، آن وقت زمانی که ملیتِ خودم با ملیتِ دیگری دچار تعارض شد، نمی‌توانم منصفانه داوری کنم.

آن‌وقت، هر کس بگوید هر که به کشور من و به هر جهتی حمله کرد، ما باید نابودش کنیم و هر کس از کشور من دفاع کرد و به هر جهتی که دفاع کرد باید از او پشتیبانی کنیم، ولی اینها برخلاف موازینِ عدالت است. حتی اگر با مفاهیمی که من در اخلاق پایه قرار دادم موافق نباشید و به قاعده زرین قائل باشید و کل اخلاق را مبتنی بر قاعده زرین بدانید (بر دیگری مپسند آنچه را برای خود نمی‌پسندی و بر دیگری بپسند آنچه را برای خود می‌پسندی) این نیز با ناسیونالیسم سازگار نیست، اما سومین چیزی که وجود دارد، در اخلاق، انسان از آن رو که انسان است باید درنظر آید.

برای مثال چرا ما امروز نسبت به ستمی که بر زنان رفته اعتراض می‌کنیم؟ چون می‌خواهیم بگوییم در طولِ تاریخِ گذشته، با انسان از آن رو که انسان بود رفتار نمی‌کردند، بلکه می‌گفتند انسان اگر زن است این‌گونه رفتار شود و اگر مرد است آن‌گونه. یعنی نوعی تبعیضِ منفی نسبت به زنان قائل می‌شدند، اما بنیاد این اندیشه‌های مردسالارانه و این ستمی که بر زنان رفته، چیست؟ این است که درباره انسان، از آن رو که انسان است داوری و رفتار نکنید، اول ببینید زن است یا مرد، بعد با زن یک رفتار و با مرد یک رفتار بکنید. این غلط است.

پس وقتی انسان‌ها را تقسیم به زن و مرد می‌کنیم و این همه خطا از آن بیرون می‌آید، چرا وقتی انسان‌ها را به ایرانی و غیرایرانی، یونانی و غیریونانی، آلمانی و غیرآلمانی و… می‌کنیم درنظر نداریم که این تقسیم‌بندی هم غلط است؟ چه فرقی میان این دو تقسیم‌بندی هست؟ انسان از آن رو که انسان است باید محلِ توجه باشد و چون انسان است باید نسبت به او شفقت ورزید، نسبت به او عدالت و انصاف ورزید، نسبت به او عشق ورزید و پاسداشتِ حقوقِ او را وظیفه خود دانست. ما همان‌طور که نمی‌توانیم بپذیریم سیاه‌پوست‌ها چون سیاه هستند باید رفتاری با آنها کرد که متفاوت با رفتاری باشد که با سفیدپوست‌ها می‌کنیم، مسلمانان چون مسلمان هستند باید رفتاری با آنها بکنیم که متفاوت با رفتاری باشد که با غیرمسلمانان می‌کنیم و با زنان باید رفتاری بکنیم متفاوت با رفتاری که با مردان می‌کنیم، به همین ترتیب نمی‌توانیم بپذیریم که با ایرانی رفتاری متفاوت با غیرایرانی داشته باشیم.

نگاه مصلحت‌اندیشانه

اما به لحاظ مصلحت‌اندیشانه فرض می‌کنیم که شما ضوابطِ اخلاقی را قبول نداشته باشید یا بگویید من درست و نادرستِ اخلاقی را نمی‌دانم و بخواهید اخلاق را از محاسبه‌های خود بیرون ببرید، اما اینجا با عقلانیت عملی (مصلحت‌اندیشی) مواجه می‌شویم. آیا به مصلحتِ ایرانیان یا به مصلحتِ غیرایرانیان هست که ایرانیان ناسیونالیست باشند؟ این سخن را درباره هر ملتِ دیگری هم می‌توان مطرح کرد. سیاستِ ناظر به امرِ واقع، سیاستی جدا از هرگونه ارزش را هم که درنظر بگیریم، آیا به مصلحتِ دنیا هست که ملتی، خواه ایرانی‌ها، خواه یونانی‌ها، خواه ژاپنی‌ها بگویند ما و لاغیر یا ما برتر از غیر یا ما مقدم بر غیر یا ما فاضل‌تر از غیر؟ اگر در دنیای سابق، پانصد یا هزار سالِ قبل، کسی اندک شکی می‌توانست داشته باشد که این کار به مصلحت نیست، امروز موضوع متفاوت است. چرا؟

کسانی چون چنگیز، اسکندر، نرون و… را درنظر بگیرید. چنگیز یک عمر پشت اسب زندگی کرد و در حال سفر و جنگ بود، اما چند نفر را کشت؟ امروز شما در چند دقیقه و بدون اینکه عمرتان روی زین اسب بگذرد و سفر کنید، می‌توانید آن تعداد آدم را بکشید. در این دنیای شکننده، اینکه یکی دم از پان‌ترکیسم بزند و دیگری دم از پان‌عربیسم، چه خواهد شد؟ فرض کنیم اگر یک داعشی به سلاحِ اتمی دست یابد با دیگران چه خواهد کرد؟ به لحاظِ مبنا و نه به لحاظِ عمل، تفاوتی میان یک ناسیونالیست و یک داعشی وجود ندارد.

می‌دانیم که سنگدلی و خشونتِ یک داعشی بیشتر است اما مبنای هر دو، یکی است. داعشی می‌گوید هر که با ماست که با ماست و هر که با ما نیست لابد بر ماست، بنابراین باید نابود شود. یک ناسیونالیست هم همین را می‌گوید. کسی که می‌گوید «هنر نزد ایرانیان است و بس» اگر «و بس» را نگفته بود هیچ مشکلی نبود چون این منافاتی با این نداشت که نزدِ یونانی‌ها، آلمانی‌ها و… هم باشد، اما وقتی «و بس» می‌آید، این اندیشه موجبِ جنایت می‌شود.

این را خطاب به فردوسی نمی‌گویم چون در زمانی که او زندگی می‌کرد این سخن‌ها آن‌قدر آثار و نتایجِ عملی نداشت اما کسی که اکنون این بیت را با خوشحالی بیان می‌کند در حال ظلم به خود و به بشریت است. این سخن‌ها در ادبیات ما هست، فقط هم فردوسی پارسی‌سرا نگفته، نظامی هم که پارسی‌سرا نبود چنین اشعاری دارد (همه عالم تن است و ایران دل) به نظر من ظاهرِ این سخن‌ها فریبنده است ولی در باطن میانِ انسان‌ها مرز ایجاد می‌کند.

هر چیزی که به تعبیرِ هنری دیوید ثورو، میان انسان‌ها مرز بگذارد، جنایتی بالقوه در حقِ انسان‌ها است، اما می‌گویند مگر می‌توان بدونِ هویت زندگی کرد؟ مگر نباید انسان از خودش تعریفی داشته باشد؟ برخی می‌گویند ایرانی هستیم یا ایرانی مسلمان یا ایرانی مسلمانِ مدرن هستیم و بالاخره دو، سه تا مفهوم را کنار هم می‌گذارند تا هویتِ خود را نشان دهند. به نظر من، اگر مشکل ما هویت است، هر کسی پرسید شما کجایی هستید؟ بگویید اهل کره ‌زمین هستم، حقیقت‌طلب هستم و همه نیکانِ روزگار خویشاوندانِ من هستند.

هر کس و در هر کجای جهان به فکرِ بشر است، خویشاوندِ من است. با دیگران هم خویشاوند نیستم ولی به این معنا نیست که در پی نابودی آن ها باشم. هیچ کشوری هم مزیتی بر کشورِ دیگری ندارد،بنابراین در مقامِ نظر، حقیقت، و در مقامِ عمل، خیر را درنظر دارم و بزرگ‌ترین مصداقِ خیر هم عدالت است. دم‌زدن از انسان‌های مقید و مشروط که باید صفت یا قیدی داشته باشند تا من دوست‌شان داشته باشم، بس است. وقتِ آن است که بشریت را دوست بداریم از آن رو که بشر هستند.

سخن پایانی

اکنون که اظهارنظرها، نقدها و سخنِ پایانی ملکیان را خواندیم، اندیشیدن درباره سخنانِ گاندی نیزروشنایی‌بخش است. او چنان‌که در کتاب «مهاتما گاندی و مارتین‌لوتر کینگ: قدرت مبارزه عاری از خشونت» اثر مری کینگ (ترجمه شهرام نقش‌تبریزی) آمده، می‌گوید: «عشق، حد و مرز نمی‌شناسد. ناسیونالیسم من شامل عشق به همه ملت‌های دنیا، صرف‌نظر از مذهب و آیین آن هاست… خودشیفتگی، موجب غفلت از دیگران می‌شود.

انسجام موجود در یک ملت، به دلیل وجود توجه و ملاحظه فراوان افراد آن ملت نسبت به یکدیگر، حفظ می‌شود. روزی باید این قانون را که در ملت وجود دارد، به کل جهان گسترش دهیم… همه ما اعضای خانواده بزرگ بشریت هستیم. من هیچ‌گونه خط تمایزی را بین انسان‌ها نمی‌پذیرم. نمی‌توانم هیچ برتری و امتیازی برای هندی‌ها قائل شوم. همه ما دارای نیکی‌ها و پلیدی‌های یکسان و همانند هستیم… هیچ چیز به اندازه اندیشه ایجاد مرز و مانع و قائل‌شدن به ویژگی‌های منحصربه‌فرد برای یک ملت، با احساس و اندیشه من بیگانه نیست… نژادهای مختلف بشر مانند شاخه‌های درخت‌اند.

به محض اینکه به تبار و نسل مشترکی که همه ما از آن به وجود آمده‌ایم پی ببریم، وحدت اساسی را در خانواده بشریت درخواهیم یافت و از آن پس، جایی برای خصومت و رقابت‌های ناسالم باقی نمی‌ماند… ما خواهان آزادی کشور خود هستیم، ولی آزادی کشورمان را به بهای استثمار یا تحقیر دیگر کشورها نمی‌خواهیم. اگر آزادی هند به معنای اضمحلال انگلستان یا نابودی انگلیسی‌هاست، من آن را نمی‌خواهم.» و اگر چنین سخنانی عاقلانه و عاشقانه اما دور از واقعیت‌های موجود به نظر آیند، به تعبیرِ ملکیان، بالاخره نباید از جایی آغاز کنیم؟ و به عقل و عشق مجالِ بیشتری دهیم؟ 

۲۱۶۲۱۶



منبع: www.khabaronline.ir

یوبیک آنلاین
یوبیک آنلاین
مقاله‌ها: 9733